جدول جو
جدول جو

معنی دست رشت - جستجوی لغت در جدول جو

دست رشت
(دَ رِ)
دست رشته. رشته بوسیلۀدست. آنچه بدست ریشته باشند نه با چرخ و دستگاه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : مانک آچارهای بسیار و کرباسها از دست رشت زنان پارسا پیش آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 123) ، حاصل دست رشت. وجه دست رشت. (از یادداشت مرحوم دهخدا) : یا تاوان آرد من از باد بستان یا باد را ادب کن تا بار دیگرگرد دست رشت بیوه زنان نگردد. (مجالس سبعۀ مولوی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دست ریس
تصویر دست ریس
ریسمان یا نخی که با دست ریسیده شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست نوشت
تصویر دست نوشت
نامه ای که کسی با دست خود نوشته باشد، دست خط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست پخت
تصویر دست پخت
غذایی که کسی با دست خود پخته باشد
آشپزی، هنر روش پختن غذاها، شغل و عمل آشپز، طباخت، طبّاخی
فرهنگ فارسی عمید
(دَ نِ وِ)
دست نوشته. نوشته به دست. دست خط. (آنندراج). دست نویس:
تا به خط تو ای صنم گشته سواد روشنم
نامده در نظر مرا دست نوشت دیگران.
سنجر کاشی (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ / کِ)
عمل دست کشیدن. دست مالیدن. ملامسه کردن. (برهان) (آنندراج). مالش با دست. (ناظم الاطباء) ، کدیه و گدائی. (برهان) (آنندراج).
- دست کشی کردن، دریوزه و گدائی کردن. (آنندراج). و رجوع به دست کش و دست کشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ پُ)
دست پز. پختۀ دست و پروردۀ دست. (غیاث). چیزی که به دست پخته باشند اعم از آنکه حیوان بود یا نبات. (آنندراج). غذایی که شخص با دست خودش پخته و بدقت ترتیب داده باشد. (ناظم الاطباء).
- دست پخت فلان، یعنی که خود او پخته نه طباخ او. که او بشخصه آنرا پخته: این غذا دست پخت فلان خانم است. (یادداشت مرحوم دهخدا). دست پخت او خوب است، یعنی خوب طبخ کند. دست پختش خوب است یا دست پخت فلان بد نیست، یعنی طعامها نیکو پزد. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، بر طعام مطبوخ نیز اطلاق کنند. (آنندراج) :
از دست پخت طبع تو بالذت است و بس
بر خوان عقل هرکه شود میهمان علم.
عرفی (از آنندراج).
، دست پرورده:
همان روشنک را که دخت من است
بدان نازکی دست پخت من است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ خُ)
مقابل دست چرب، بخیل. ممسک. که چیزی از دست وی نتراود و نفعی و فایدتی و مددی از او به کس نرسد
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
ممکن. مجاز. مختار. مسلط:
بنگرید از سر عبرت دم خاقانی را
که بدین مایه نظر دست روائید همه.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دست ریخته. که با دست ریخته اند و طبیعی نیست: تپه های دست ریز خاکی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ریسمان و رشتۀ با دست ریسیده شده. (ناظم الاطباء). رشته و ریسمان که به دوک ریشته اند نه به چرخ. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
عیسی اینک پیش کعبه بسته چون احرامیان
چادری کان دست ریس دخت عمران آمده.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ دستور به سیاق عربی. رجوع به دستور شود، صدیکی که به زمین دار در وقت جمع اراضی داده می شود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
دستوری: تشریق تمامی از قوت است که با وی عطاهای تمام تواند دادن، و پارسیان او را دستوریت خوانند و دستور وزیر بود و هرچ خواهد کردن بکند از نیکوی، و این نام دستوری نیز برراست بودن از آفتاب فکند. (التفهیم بیرونی ص 467)
لغت نامه دهخدا
(سِ دِهْ)
دهی است از دهستان حومه بخش کوچصفهان شهرستان رشت واقع در 4 هزارگزی جنوب باختری کوچصفهان یعنی راه شوسۀ رشت به لاهیجان و رشت و قزوین. هوای آن معتدل و مرطوب است و 1750 تن سکنه دارد. آب آن از سفیدرود تأمین میشود. محصول آنجا برنج و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دَ کِ)
دست کشته. دست کاشته. که با دست کاشته باشند. که خودرو نباشد:
من آن دانۀ دست کشت کمالم
کزاین عمرسای آسیا میگریزم.
خاقانی.
بری خوردمی آخر از دست کشت
اگرنه ز مومی رطب کردمی.
خاقانی.
از دست کشت صلب ملک در زمین ملک
آرد درخت تازه بهار حیات بار.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از دست کشت
تصویر دست کشت
درخت یا نهالی که به دست کاشته شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستورات
تصویر دستورات
جمع دستور به سیاق عربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست پخت
تصویر دست پخت
آنچه که با دست پزند: (شیرینی دست پخت پری بسیار لذیذ بود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست کشی
تصویر دست کشی
مالش مالیدن، کدیه گدایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست نوشت
تصویر دست نوشت
دستخط، دست نویس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست پخت
تصویر دست پخت
((~. پُ))
غذایی که کسی با دست خود پخته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست نوشت
تصویر دست نوشت
((~. خَ))
نامه یا نوشته ای که کسی با دست خط نوشته باشد، دست خط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستنوشت
تصویر دستنوشت
امضا
فرهنگ واژه فارسی سره
تمامی، همه
فرهنگ گویش مازندرانی
دامنه ی کوه
فرهنگ گویش مازندرانی
در کارگاه پارچه باقی قدیمی عبارت از چوبی است که برای محکم
فرهنگ گویش مازندرانی
تله ی از کار افتاده
فرهنگ گویش مازندرانی